۲۶ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۵ فوریه ۲۰۱۶
چند سال پیش براى اولین بار در زندگیم با مشکلات روحى و روانى آشنا شدم، هیچ وقت به فکرم حتى خطور هم نمیکرد که برخی بیماریها میتوانند روح و روان شخصى را چنان متحول کنند که زندگى او و خانوادهاش را از اساس دگرگون کند. بعد از آن دیگر هیچوقت زندگى برایم عادى نبود و همواره به این فکر هستم که چکار میتوانم بکنم.
داستان از دوران بلوغ پسرم شروع شد. در ١٥ سالگی او هم مثل بقیه همسالان خود، دچار ناآرامى و هیجانات و آشوبهاى درونى بود. افکار و حرکات و رفتار تند و گاهى هم انزوا و بىحوصلگى او را میدیدم ولى هیچوقت نتوانستم که این رفتار را با مشکلات روحى و روانى او ربط بدهم چون قبل از او فرزندان دیگر را بزرگ کرده بودم و آنها هم همین دوران را با مشکلات کم یا زیادترى پشت سر گذاشته بودند.
از این رو وجهه تمایزی بین او و فرزندان دیگرم نمیدیدم و تصورم این بود که این دوران را هم پشت سر میگذارم، ولى این بار جریان چرخشی دیگر داشت و کم کم متوجه میشدم که با مشکل دیگرى باید دست و پنجه نرم کنم.
از آنجایی که با روانشناسى هم آشنایى نداشتم برایم سخت بود که دلیل رفتارهای پسرم را بفهمم. چون احتمال میدادیم زندگى و درس خواندن در ایران یکى از دلایل بروز این رفتارهاست، تصمیم گرفتیم او را براى ادامه تحصیل به اروپا بفرستیم.
در دبیرستانى او را ثبت نام کردیم و او در خوابگاه اقامت کرد. آزادی و بیاطلاعی از آسیبهاى اجتماعى زمینهساز روی آوردن او به ماریجوانا شد. در این دوران بود که این مواد در مغز او تأثیر گذاشت و افکار مشوش وى را با تخیل و توهم درگیر کرد و من براى اولین بار متوجه شدم که او بیمار شده.
من ماریجوانا را عامل بیماری او میدیدم و فکر میکردم که تاثیر این ماده بر مغز، او را بیمار کرده که البته تا حدی درست بود ولى همه داستان نبود.
در آن دوران پسرم صداهایی میشنید و افرادى را میدید که در واقع وجود نداشتند اما او را آزار می دادند. او نمیتوانست در کلاس و درس موفق باشد و زندگى تلخى را میگذراند و من هم از این موضوع مطلع نبودم تا اینکه خود او ما را در جریان گذاشت و خواهان این شد که برای معالجه به دکتر مراجعه کنیم. با روانپزشکى که میشناختیم موضوع را در میان گذاشتیم و معالجه آغاز شد.
این معالجات دوران پر از فراز و نشیبى بود که همچنان ادامه دارد؛ از طرفی دکتر براى اینکه برچسبى به مریض خود نزند اسم بیمارى را هیچگاه بیان نکرد ولى از علایم مشخص بود که بیمارى اسکیزوفرنى است و داروهای تجویزی هم همه براى مداوای این بیمارى بودند.
وقتی این بیماری شدت میگیرد زندگی بیمار را از هر لحاظ تحت تأثیر قرار میدهد و این برای خانواده و اطرافیان بسیار سخت و غم انگیز است. پسرم در اوج بیمارى نمیتوانست واقعیت را از غیر واقعى تشخیص دهد. شک و تردید و دلهره و استرس زندگى او را فلج کرده بود، با اینکه تحت مراقبت پزشکى بود و از دارو هم استفاده میکرد، همه علایم بیمارى در او بود و زندگى روزمرهاش بسختى میگذشت. هیچ لذتى از زندگى نمیبرد و کم کم دچار افسردگى هم شد تا آنجا که خودش خواست که در بیمارستان بسترى شود و دکتر هم او را دو هفته بسترى کرد.
بعد از آن کمى بهتر شد و به مدرسه و سر کلاس درس رفت ولى طولى نکشید که ناتوانى در درس و مدرسه بر او غلبه کرد. دو سال به همین نحو سپرى شد و بالاخره ما تصمیم گرفتیم که او را به خانواده برگردانیم؛ در این مدت خوشبختانه او هم دارو مصرف میکرد و هم ماریجوانا را کنار گذاشته بود.
با اینحال هنوز دچار هذیان و افکار مشوش و تخیلات و رفتار نامتعادل بود اما این رفتارها از کنترل خارج نبود و او دست به رفتار خطرناکی نمیزد هر چند که گوشه گیر و از اجتماع منزوی بود. هر هفته دکتر میرفت، از روند معالجه که با کندى پیش میرفت و عوارض جانبى داروها شاکى بود تا اینکه دکتر جدیدى که او را مداوا میکرد به او گفت که دیگر احتیاج به دارو ندارد و پس از چند هفته با کاهش تدریجی داروها میتواند دارو را کنار بگذارد.
این شاید یکى از بدترین اتفاقاتی بود که در این دوران بر سر ما آمد. ظرف مدت ٣ ماه که دارو مصرف نکرد بطور کلى از همه نظر حالش دگرگون شد، از اتفاقات غیر واقعى حرف میزد و فکر میکرد که او در این دنیا براى انجام امورى که به وى واگذار شده باید نقش آفرین باشد.
در این مدت رفتار او با خشونت و اهانت و شک و تردید به خانواده بدتر میشد و هر چه که به او میگفتیم باید دوباره به دکتر مراجعه و دارو مصرف کند قبول نمیکرد. آنچه که اطرافیان بیمار نمیتوانند بفهمند و بخصوص من که مادر او هستم نمیتوانستم با آن کنار بیایم این بود که فکر میکردم او از این بیمارى رنج میکشد و از اینکه با زور به او حرفى یا کارى را تحمیل کنم، عذاب وجدان پیدا میکردم.
حال آنکه او اصلا در دنیاى دیگرى سیر میکرد، نه منطقى بر او حاکم بود نه متوجه بود که در ذهنش چه میگذرد و نه آنچه را در واقعیت بر او میگذشت واقعى میدانست.
او ما را متهم میکرد که نمیتوانیم واقعیت را بپذیریم. به هر ترتیبى که بود با دکتر دیگرى تماس گرفتیم و ماجرا را تعریف کردیم و او گفت که چارهای جز بسترى کردن و نظارت دائم بر درمان و دارو نیست با اینحال من باز هم بخاطر عواطف مادرى و احساساتى که داشتم با بسترى شدن او مخالفت کردم؛ ولى دارو را بالاخره با موافقت خودش شروع کردیم هر چند که از آن به بعد خود او هیچ وقت به اینکه بیمار است اذعان نکرد.
آن موقع ٤ سال از بیمارى او میگذشت و من درسهاى زیادى آموخته بودم. براى اولین بار بیمارى روانى را شناختم و از نزدیک با عواقب و عوارض آن آشنا شدم. از فکر برنامههای درازمدت برای زندگی بیرون آمدم، زندگى دیگر روزانه برنامهریزى میشد و اغلب اوقات برنامهها ساعت به ساعت باید تغییر میکرد. اولویت با او بود و همه چیز با حال پسرم برنامهریزى میشد؛ مسافرت، مهمانى و رفت و آمد و حتی طرز حرف زدن و غیره.
دومین درسى که گرفتم این بود که احتیاج دارم که با کسى که همین مشکل را دارد در تماس باشم و از تجربیات دیگران استفاده کنم، متاسفانه در ایران هیچ جایى نبود که بتوانم در این مورد با کسى به غیر از دکتر صحبت کنم.
از طرف دیگر دکترها هم همه اصولا بر این باورند که چون منطق و واقعیت بر چنین بیماری حاکم نیست و هیچ گزینهایى هم به غیر از دارو براى او وجود ندارد، مشاوره با او بىفایده است. با این حال در این دوران با کمک اینترنت و خواندن مقالات و تجربیات دیگران توانستم کمى بیشتر آگاهى پیدا کنم.
سومین درسى که گرفتم این بود که هر چند پسرم میخواست که از همه ما دور باشد ولى بهترین چیز براى او این بود که کنار خانواده باشد؛ نمیدانم اگر او کنار ما نبود تا به حال چه بر سرش آمده بود. به نظرم شاید یکى از اصلیترین عوامل در بهبود بیمار روابط او با خانوادهاش است، البته رفتار خانواده باید بسیار سنجیده باشد و منتظر فراز و نشیبهای فراوان؛ آماده همکارى با دکتر و مشاور در کنار مراقبت بی وقفه و سعى و کوشش در فراهم کردن فضاى مناسب و بدون تشنج براى بیمار.
چهارمین درسى که گرفتم این است که با وجود همه احساسات و عواطف، خانواده بیمار باید در مواردى مشکلترین تصمیمها را بگیرد تا نتیجه درست بدست آید. من خودم هنوز با این مسئله بطور کلى کنار نیامدهام، هنوز احساسات بر من غلبه میکند و هنوز فکر میکنم که درک بیمارى برایم پیچیدهتر از آن است که بتوانم کارى انجام بدهم.
من هیچگاه شخصا به این فکر نکردم که من مقصرم، میدانم که ژنتیک میتواند نقش داشته باشد و همچنین استفاده از موادى چون کانابیس (ماریجوآنا) در نوجوانى. براى همین حرف زدن در مورد این بیماری برایم تابو نیست اما این را هم میفهمم که براى پسرم سخت است که تا آخر عمر به او برچسب بیمار روانى زده شود؛ همیشه سعى میکنم وقتى حرف از این بیمارى میزنم آن را با امراض دیگر مقایسه کنم و مطمئن هستم که با این کار پسرم هم کمتر ترس و واهمه به خود راه میدهد.
برای من من سختترین چیز این است که بتوانم به افکار او راه پیدا کنم؛ متاسفانه اگر هم چیزى میگوید یا مىنویسد غیر قابل فهم و درک است.
مهمترین چیز هم به نظر من یک دکتر حاذق و مشاور خوب و دلسوز است و دیگر اینکه باید موسسات و آموزشگاههایی هم وجود داشته باشند که از استعدادهاى این بیماران استفاده و برایشان بسترى فراهم کنند که وارد جامعه و کار شوند.
متاسفانه من از داشتن همه اینها در ایران محرومم و باید برای تمام این کارها خودم تصمیم بگیرم و خودم آنها را انجام بدهم که همیشه عملی نیست اما امیدوارم که شرایط تغییر کند.
امروز ٩ سال از بیمارى پسرم میگذرد، در پنج سال اخیر چندین بار وى در بیمارستان بسترى شده و چند بار دکتر و داروهایش عوض شده است. هر بار که دچار حمله شیدایی (manic) میشود باید در نوع و میزان دارو و حتى بسترى شدنش بازنگرى شود.
در این دوران لحظات دردناکى را تجربه کردم و در مجموع نگاهم به روانپزشکى و روانشناسى ایران، با وجود کثرت بیماریهاى روحى و روانى، کمبود زیاد در بیمارستان و مداوا و توانبخشی است. البته پزشکان بسیار دلسوز و باوجدان هم وجود دارند ولى کارگاههاى آموزشی برای کمک به خانواده و بیمار بندرت وجود دارد؛ بیمار بعد از مداوا به خانواده واگذار میشود و نهادهای مربوطه هم هیچ کمکی ارائه نمیدهند.
نکات منفى که در برخورد با این بیمارى دیدم بسیار زیاد بوده و از مهمترین آنها میتوانم برخورد بعضى از دکترها را مثال بزنم که فقط در مطب ویزیت میکنند و اگر بیمار دچار حمله ناگهانى بشود دسترسى به آنها امکانپذیر نیست. آن زمان که ممکن است مریض دست به کاری خطرناک یا خودکشى بزند، آنها در دسترس نیستند و به این بسنده میکنند که بگویند بیمار را به بیمارستان ببرید و تازه آنجا هم خودشان حضور ندارند و براى پذیرش، باید دوباره برای دکتر کشیک که چیزى درباره این بیمار نمیداند همه چیز را شرح دهى.
در آن موقعیت نه همراه بیمار توان این بوروکراسى را دارد نه شرایط اورژانس بیمار این اجازه را میدهد که اینگونه وقت تلف شود، چه بسا که هر لحظه براى بیمار و خانواده تعیین کننده مرگ و زندگى باشد و من با این موضوع چندین بار در بیمارستانها برخورد کردهام.