موضوعات وبسایت : تست روانشناسی
تست شخیصت شناسی

تو کجایی مادر

نویسنده : نازنین رحمانی | زمان انتشار : 13 دی 1400 ساعت 13:18

تست شخیصت شناسی

خوشبختی یعنی؟ !

موضوع انشاء:  خوشبختی

                                                                                       بنام خدا

خوشبختی یعنی:

                                                          قــــــــــــــلــــــــــب 《 مـــــــــــادرت 》بــتـــــــپــــــــد

                                                                                      پایان

+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 0:8 توسط parto  | 

خیلی دوست داشتم ...

خیلی دوست داشتم میدانستم دستان مادر چه حسی دارد ... 

خیلی دوست داشتم آن گرمایی که همه از آن حرف میزنند را حس میکردم ... 

خیلی دوست داشتم عشق تورا میفهمیدم ...

 خیلی دوست داشتم بستن بندکفش هایم را تو یادم میدادی ... 

اگر تو یادم داده بودی، بنده کفش هایم را تنها برای یکبار میبستم ...

 خیلی دوست داشتم شب بعد از دیدن چشم های تو به رختخوابم بروم ...

 چشم های اگر بودند چراغ بودن برایم و کابوس تاریک خوابم را روشن میکرد ... 

خیلی دوست داشتم به تو سلام کنم با تو خداحافظی کنم...! 

از آن خداحافظی هایی که فوقش چند ساعتی طول میکشید نه تا ابد ... 

از آن خداحافظی های مادرانه ... 

خیلی دوست داشتم صدایت را میشندیدم ... 

بگذارم آن حرفی که برایش این همه مقدمه چینی کردم بگویم :

خیلی دوست داشتم مادر داشتم ...

+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم آذر ۱۳۹۲ ساعت 14:20 توسط parto  | 

خواستنت ....

                                                 خواستنت جایی در اعماق وجودم ریشه دوانیده 

                                                              همین روزهاست که متولد شود 

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 15:34 توسط parto  | 

برای خدا ...!

حس عجیبیست دلتنگی ... 

دلتنگ شدن برای آنکه دوستش داری ... 

دل تنگ شدن برای آنکه نیست ... دلتنگ شدن برای خودت ...! 

اما من دلتنگم نه برای خودم و نه برای کسی دیگر... 

من امشب دلتنگ خدایم شده ام! ! ! 

دلتنگ سایه اش ... دلتنگ برای اشک هایش ... چند وقتیست فکر میکنم که خدا با من قهر کرده است ...

 میترسم ....

 میترسم از اینکه خدا را رنجانده باشم ... 

خدایا آمده ام منّت کشی ... منت تو را نکشم پس منّت چه کسی را بکشم ؟! خدایــــــــــا :

مـــــــــــــرا بـــــــــبــــــــــخش !!!

 بیا بازهم مانند قبل با هم دوست صمیمی باشیم ... ♥♥♥

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۲ ساعت 19:32 توسط parto  | 

♥ ....

سلام مادر ...

چه میکنی با بی وفایی هایم ...؟

چه میکنی با گله هایم ....؟

نبودنت بیشتر از قبل حس میشود ....

انگار با من قهر کرده ای !!! دیگر به خواب هایم هم سر نمیزنی ...

خودت بگو چکار کنم با جای خالی تو ؟!

آنقدر با خودم حرف هایم میگویم که فکر میکنند دیوانه شده ام !!!

برایم سخت است نفس کشیدن در هوایی که تهی از نفس های توست ....

گرمای دستانت را کم دارم ....

بدون گرمای وجود تو ، سرما تا مغز استخوانم را فرا گرفته است ...

نمیدانم دیگر چه بگویم  ؟!!!

فقط دلم تنگ است برایت ....

همین ♥♥♥♥♥...... 

+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 21:18 توسط parto  | 

من از بی مادری میترسم !!!

دیگر برایم فرقی نمیکند دست کودکی را در دست مادرش ببینم ...!

دیگر برایم دیدن بوسه ی مادری بر صورت فرزندش زجرآور نیست ...!

دیگر وقتی تنهایم بلند داد نمیزنم و نمیگویم:  مـــــــــــــادر  ....!

دیگر ....

راستش از این بی تفاوتی ها میترسم ...

میترسم به بی مادری عادت کرده باشم ...

یا شاید مُرده ام و خبر ندارم ...!!!

نمیدانم ؟!

اما همان اندازه میدانم که در دنیا یک مادر کم دارم و این یعنی:  

من هیچ ندارم ...!

من از بی مادری میترسم ...

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۲ ساعت 0:51 توسط parto  | 

دلم روبه راه نیست ...

 دلم روبه راه نیست ...!

نه محبتش سر جایش است و نه کسی نازش را میکشد . خسته شدم از بس ناز کشیدم و نازی ندیدم ...

حرفم با شما آدم هاییست که چیزی جز یک ادعا نیستسد ...

محبت نابتان را برای خودتان نگهدارید !!! دلم را نشکنید ] مادری کردنتان پیشکش ...

دستانتان بوی منت میدهد ، بشوییدش بویش خفه ام کرد ...

کجایی آی تویی که گفتی محبت کنی ، محبت میبینی ؟!!

حال مرا ببینی ، حرفت را فراموش خواهی کرد ...

من محبت کردم و درد دیدم ، زجر دیدم ...

دیگر از قلبم هم خجالت میکشم ...!

آبرویش را بردم از بس از این و آن محبت را گدایی کردم ، ندانستم انقدر خسیسند این آدم ها ...!

دلم مهربانی میخواهد ...

دلم نوازشی میخواهد از جنس دستانی با بوی ناب ناب محبت ...

خدایا ...:

مگر از رگ گردن به من نزدیک تر نیستی ؟؟؟پس کجایی ...؟! نکند رگی در گردن من نیست ؟!!

دلم محبتی از جنس خودت میخواهد . بی منت ، بی به رخ کشیدن ، بی دلیل ...

دلم محبتی از جنس آسمان خدا میخواهد ...

کجایی پس ؟؟!

سرچشمه ی محبتم که پیش توست ، کمی فکر من هم باش خدایا ...

محبت میخواهم ...

محبتی از جنس وجود مادرم ... 

همین .

+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم مهر ۱۳۹۲ ساعت 1:42 توسط parto  | 

دارم خفه میشوم ...

دارم خفه میشوم ...!

حرف های نگفته ام دارد گلویم را میدرد ...

قلبم از فولاد نیست ، توان این همه فشار را ندارد ...

درد دارد وقتی پر از حرفی و تنها یک را پیش رویت است : سکوت ....

آدم های خوب دور و برم ، بفهمید قلبم میشکند وقتی خوشحالم از سر و کولم بالا میروید و وقتی تنها ذره ای از

غم هایم را بیرون میریزم ، همه تا آنجا که میتوانید ، دور میشوید دووووووووووور ....

آی دوستان نابم ، اگر این روزها بیشتر از قبل میخندم ، کاش میفهمیدی درد هایم بیشتر شده اند ...

حرف دارم برای گفتن اما حیف ، حیف گوشی نیست برای شنیدن ...

به من نگویید سرخوش ...!

من از درون دارم میسوزم ...

آب داری خاموشم کنید ، ندارید ؟ لطفا لااقل هیزم در آتش وجودم نریزید ...

خدایا این حق من نیست ...

حق من نیست که الان این حرف ها را بزنم ...

دستان تنهایم شما دیگر چه بلایی سرتان آمده است ؟ چرا انقدر میلرزید ؟!!!

تا ابد هم بلرزید آغوشی گرم نخواهید یافت ...

با همان زبان بچگانه ای که هیچگاه زندگی اش نکردم بگویم : آغوش گرمی که بهانه اش را میگیرید ، رفته است 

پیش خدا ...

خدایا من نفمهمیدم بچگی یعنی چه ! لااقل بگذار کمی جوانی کنم ، دلم خوش باشد که جوانم ...

به جان خودت قسم خدایا دارم خفه میشوم ...!

سیر ِ سیرم از بس حرفهایم را خوردم ...

آی خدا تو که میدانستی تیشه یار همشیگی من اس پس چرا دلم را از شیشه آفریدی ؟؟!

کاش سنگ بودم ، سنگ ...

خدایا ...

حرفهایم را ناشکری ندان ، خودت که از حال قلبم خبر داری ...

+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 3:0 توسط parto  | 

کمی محبت...

 مادرم سلام ...  

دلم برایت تنگ شده بود ، چندبارهم آمدم اما توان نوشتن نداشتم ... 

راستش را بخواهی این روزها احساس میکنم بیشتر از قبل تنهاترم ... اینجا کسی حرف مرا نمیفهمد ...  

راست میگویند که جهنم هرکس آنجاست که حرف او را نفهمند ...

اگر بودی این جهنم برایم بهشت می شد ...

 رفتی و فکر نکردی که نیمی از روح مرا هم با خود بردی ...  

 من فقط کمی محبت میخواهم . یعنی ذره ای محبت برای من پیدا نمیشود ....؟!

(ببخشید مادرم هربار به اینجا سر زدم از تو گله کردم اما چکار کنم که جایی جز اینجا نیست که بتوانم حرف هایم راحت بگویم .... به هر حال گله هایم را به دل نگیر و تنها این جمله ام را به یاد داشته باش : دوســــــــــــتت دارم تا بی نهایــــــــــــــــــــت.... ♥)

+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 23:12 توسط parto  | 

دلم ، بگو رازت را ...

گاهی وقتها دلم برای خودم میسوزد ...!

چه زجرها کشیده این دل ...

دلم چگونه دوام آوردی ؟؟!

چگونه دوام آوردی سالها خانه ات تاریک باشد ؟!

چگونه تکه تکه نشدی آن هنگام که خبر سفر بی بازگشت عزیزت را به تو دادند ؟!

این چه شکسته شدنی بود که صدایی نداشت ؟!

چگونه وقتی تو محبتی ندیده ای ، محبت میکنی ؟!

وای که چقدر زجر کشیدی تو ...

من خودم شرمنده ی توآم ...!

چرا حرف نمیزنی ؟! چرا نمیگویی دلخوشی این روزهایت چیست که اینگونه زندگی ات را ادامه میدهی ؟!

چرا پاسخ نمیدهی که چه چیزی مونس این روزهایت شده است ؟

بگو بگذار همه بدانند ...

اما نه نگو !!!

بگذار تنها خودم و خودت و خدا بدانیم ...

میترسم یگویی و از من بگیرند آرام جانم را ...

+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 23:23 توسط parto  | 

کاش ...

ﮐﺎش ﺷﺒﯽ، ﺭﻭﺯﯼ ، ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻥ ﺗﻮﺗﮑﺮﺍﺭ میشد : ﻧﺎﻣﻢ...

+ نوشته شده در یکشنبه سوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 17:0 توسط parto  | 

روزه ی سکوت دل ....

مادر سلام ...

اگر این روزها کمتر با توحرف میزنم فکرنکن که فراموشت کرده ام ...

راستش این روزها دلم  هم مانند خودم روزه ی سکوت گرفته است ...

حرف برای گفتن دارد اما ....

اما ترجیح میدهد سکوت کند ...

وای به روزی که این دل سکوتش را بشکند ...

وای به روزی تمام حرفهایش را به زبان بیاورد ...

خودم هم از آن روز میترسم ...!

راستی یادم رفت بپرسم:  حالت خوب است؟؟!

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:32 توسط parto  | 

خوش حال باش مادرم ...

مادرم سلام ....

امشب خیلی خوشحالم، خـــــــیـــــــلی ....

امشب به یکی از آن آرزوهایی که خودت میدانی،  رسیدم ...

خیلی خیلی خوشحالم ....

به خدا بگو :

که ممنونی دخترت را امشب خوشحال کرده است و کسانی را که مرا به آرزویم رسانده اند،  موفق کند ....

خدایا ممنونم ...

مادرم امشب هم خوشحال باش که من خوشحالم .....

خیلی خیلی خوشحالم ....

+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 21:49 توسط parto  | 

سکوت .....

سلام مادر ....

امشب خیلی دوست دارم با تو حرف بزنم و بگویم برایت خانه بدون تو چگونه است ...

ساکت و سوت و کور ....!

راستش دارد باورم میشود بعد از تو ما را هم به خاک سپرده اند ....!

تو نیستی و همه سردند با هم .....!

راست میگویند که مادر کانون خانواده است .....

مادر چراغ خانه است ....

و ما این روزها چراغ خانه یمان خاموش ....

و من تحمل میکنم تمام این رنج ها را و بی صدایی حجره هایمان را میگذارم پایه سالها سکوت به احترام تو :

مــــــادرم ....

+ نوشته شده در جمعه چهارم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 23:44 توسط parto  | 

حالت خوب است؟

سلام مادر ...

آمدم که بپرسم :

حالت خوب است ؟

بهتر است که خوب باشی ...!

چون وقتی تو خوب باشی،  من هم خوبم ...

+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 16:15 توسط parto  | 

ببخشید خدا ....

سلام ...

امروزتمام پست هایوبلاگ را پشت سر هم خواندم ...!

راستش خودم هم سر در گم شدم ...!

حرفهایم یکی در میان با هم تضاد دارند !!!

یکی اندوه و غم و گله ، و دیگری عشق و امید و شکر ...!

عجب ذهن متغیری دارم من !!!

خودم هم نمیدانم چه ام ؟؟!

خوشبختم و همه را دارم و صدای شکسته شدن از قلبم نمی آید ؟؟!

و یا هیچ کس را ندارم ؟؟!

نمیدانم ؟؟!

ولی مگر میشود کسی را نداشت ؟؟!  پس خدا چه ؟؟؟

مادرم نیست ولی خدایم که هست ...

دستان مادرم نیستند ولی نسیم نوازشگر خدا که هست ...

راستش خودم هم نمیدانم چگونه است حالم ؟؟!

خدایا :

اگر گله دارم ، اگر میگویم بی مادری درد است ، اگرهمیشه یادت نمیکنم ، اگر وقتی مشکلی دارم 

در این دل بر رویت باز میشود و وقتی خوبم درش را قفل زده ام ...!

خودت ببخش ...

توخدایی ...

میدانم ، الان میگویی : تو هم بنده ام هستی !!!

ولی بدان این بنده ات روی آمدن به درگاهت را ندارد ....!

بندگی نکرده ام برایت ...

با چه رویی بیایم ؟؟!

جالب است !!! دلم راضی به اینگونه حرف زدن نیست . راحت نیست برایش که بنویسد :

خدا دیگر دوستش ندارد !!!

میدانم چرا راضی نیست ...

چون هنوز هم خدا صاحب اصلی آن است ...

پس ببخش خدایا ! این حرف هایی را که زدم فراموش کن و فقط این جمله را بخاطر بسپار هرچند کوتاه :

                                            خدا ، دوستت دارم ...!

+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۲ ساعت 10:44 توسط parto  | 

پروانه ام کجایی؟ !

ﮐﺎﺵ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﻊ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﮐﻨﺎﺭ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﺵ !!! 

 پروانه ام، مادرم ...

کودک شمع مانندت ، دارد کم کم آب میشود  ...!

کاش بودی و فوتم میکردی ...!

 قبل از تمام شدنم....

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۲ ساعت 0:9 توسط parto  | 

اشک ..

کاش وقتی چشمهایم ابری و آماده ی باران میشد ، رعد و برقی داشت تا همگان میدانستند :

چشم هایم ، خواهند بارید ....

اما افسوس که بارش چشم ها ، بی صداترین باران است ...

اما عیبی ندارد ...!

خدا بی صداترین ها را هم خواهد شنید ...

خدایا میدانم که میشنوی صدای اشک هایی که میبارند را چون :

خودت پاکشان میکنی ...

+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 1:29 توسط parto  | 

دل ...

عجیب است ...!

این روزها برای شکستن دلم صف کشیده اند ...! 

عیبی ندارد ....

 خدا صفتان را به هم خواهد ریخت .

+ نوشته شده در دوشنبه دهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 4:14 توسط parto  | 

دلم برایت تنگ است...

سلام...

 نمیدانم چرا ولی این روزها دلم برایت تنگ شده است ... 

جایت از همیشه خالی تر است ...

 این روزها دوست دارم صدها بار، هزاران بار، داد بزنم و بگویم:   دوســـــــتت دارم ...

+ نوشته شده در شنبه هشتم تیر ۱۳۹۲ ساعت 19:7 توسط parto  | 

من ..

من به خود میبالم :

                        که در این گوشه ی دنیا به امیدی زنده ام، که فقط خود میدانم ....

+ نوشته شده در جمعه هفتم تیر ۱۳۹۲ ساعت 10:43 توسط parto  | 

مادر ...

ساعت۳شب بود که صدای تلفن،پسری رااز خواب بیدارکرد.پشت خط مادرش بود.پسر باعصبانیت گفت:چرااین وقت 

شب مرااز خواب بیدارکردی؟مادرگفت۲۵سال قبل درهمین موقع شب تومراازخواب بیدارکردی؟فقط خواستم بگویم 

تولدت مبارک.پسرازاینکه دل مادرش راشکسته بودتا صبح خوابش نبرد.صبح سراغ مادرش رفت.وقتی داخل خانه 

شدمادرش راپشت میز تلفن باشمع نیمه سوخته یافت ولی مادردیگردراین دنیانبود..

+ نوشته شده در دوشنبه سوم تیر ۱۳۹۲ ساعت 16:0 توسط parto  | 

سلام ...

 این بار نمیخواهم گلایه و شِکوه کنم از نبودنت..! فقط آمدم بگو یم که:

                                                ♥  دوســــــتت دارم مادرم   ♥

+ نوشته شده در یکشنبه دوم تیر ۱۳۹۲ ساعت 18:30 توسط parto  | 

در مقابل تقدیر....

دارم کم کم به این جمله،ایمان پیدا میکنم:

 درمقابل تقدیرخداوندمثل کودکی یکساله باش که وقتی اورا به هوا میندازی میخندد، چون ایمان دارد که تو اورا 

خواهی گرفت.

+ نوشته شده در پنجشنبه سی ام خرداد ۱۳۹۲ ساعت 0:21 توسط parto  | 

سفارشم را به خدا کرده ای ؟؟؟

سلام مادر ...

سفارشم را به خدا کرده ای ؟؟!

چه سوال مسخره ای !!!

معلوم است که سفارشم را کرده ای ...

سفارشم را کرده ای که خداوند چنین انسانهایی را سر راهم قرار میدد ...

انسانهایی که شاید خودشان هم نداند اما امیدوارم میکنند به زندگی ....

آدم هایی که حرف هایشان نه از سر ترحم بلکه از روی انسانیت است ...

از صدایی هم که آرامم میکند نپرس که خدا سفارشی برایم فرستاده اش ...

آی آدم های خوب روزگار :

از همه ی شما ممنونم ....

ممنونم که زندگی ام را رنگ و رو میبخشید ...

با صدا و حرف هایتان ....

ممنونم که هستید ...

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 15:39 توسط parto  | 

غرق میشوم ...!

سلام...

 مدم بگویم ؛

 دارم غرق میشوم در اشک هایم ...! 

 دست هایت  را جلو بیاورم و نجاتم بده....

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 0:39 توسط parto  | 

خواب..

مادر نمیخواهی به آرزو یم برسانیم...

برایم درد آور است که آرزو یم دیدن تو در خواب است...

برای من درد آور و برای دیگران خنده دار....!

نگذار بخنندند بر کودکت...

به بزرگی خدایت قسم...

 تاب ندارم دیگر بشکنم چون دیگر جایی برای بر هم چسباندن تکه های قلبم ندارم...!

به خوابم بیا ، نگذار بشکنم...

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 0:5 توسط parto  | 

وقتی دلم میگیرد...

دلم که میگیرد نمیدانم چکار کنم ؟؟؟

گر یه کنم ؟؟؟ خود را به بی خیالی بزنم ؟؟؟ با کسی حرف بزنم تا خالی شوم ؟؟؟!

هه...! این آخری مسخره بود !!! با چه کسی حرف بزنم ؟؟؟

فکر کنم انجام دو راه اول بهتر باشد !!!

هر چند انجام آنها هم درد آور است ...

درد آور است که خود را به بی خیالی بزنم و تا آنجا که میتوانم گر یه کنم ، وقتی تو نیستی اشکهایم 

اشکهایم را پاک کنی ، مادر...

حرف هایم امشب خنده دارند ، نه ؟؟؟

خودم هم نمیدانم که چه میگویم ...!

به دل نگیر مادرم...

حالم خراب است....

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 23:5 توسط parto  | 

بهترین روز زندگی ام...!

مادر سلام... 

امروز نیامده ام بگویم که دلم شکسته است و غمگینم...

برعکس...!

آمدم بگویم این اولین روز یست  که بعد از رفتن تو از خوشحالی نمیتوانم حتی لحظه ای بنشینم...!

باورت نمیشود....

امروز به آرزو یم رسیدم...

 امروز خوانده شدند متن هایی که برای سلطان صدا فریدون آسرایی مینوشتم توسط خود او...!

نمیدانی که چقدر خوشحالم...

امروز برای اولین بار گریه کردنم دلیلش شکسته شدن قلبم نبود...!

گر یه ام گر یه ی شوق بود ...! باورت میشود ؟!!!

مادرم پس تو هم خوشحال باش که دخترت امروز بهترین روز زندگی اش را تجربه میکند...

+ نوشته شده در دوشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 18:44 توسط parto  | 

بدون شرح...

مادر سلام...

 امروز باز هم دل دخترت شکست...!

امشب لا اقل برای به هم چسباندن تکه های  این دل شکسته به خوابم بیا...

+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 20:26 توسط parto  | 

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر