همین که اشپیلاق میزدی و صدایش میکردی، هر جا بود خودش را به تو میرساند؛ میآمد جلو پایت مینشست و دمش را تکان میداد. طوری به تو نگاه میکرد که هم معصومیتش را به تو نشان میداد و هم خواستش را که مواد مخدر بود.
وقتی به زیر پل سوخته آمده بود؛ یک چوچهسگ سهماهه بود که از مادرش جدا شده بود و توسط یکی از معتادان آن زمان پل سوخته، آورده شده بود به زیر پل سوخته و آن معتاد که آورده بودش هم بزرگش کرده بود و با تاسف که او را معتاد کرده بود.
«جیک» سگی که حالا یکی از معتادان پل سوخته بود و عضو دایمی این پل افیونی؛ مثل اغلب معتادان پل سوخته، هم هیرویین مصرف میکرد و هم شیشه؛ ولی فرق جیک با دیگر معتادان این بود که او هیچ وقت خمار نمیماند و همیشه معتادی پیدا میشد که به او مواد مخدر بدهد و خماری نکشد.
جیک همیشه نشئه بود و هیچ کسی ندیده بود که او از زیر پل سوخته بیرون برود. همیشه آن زیر، بین معتادان بود؛ اما نوع مصرف کردن مواد مخدر جیک یک روش خیلی جالب بود و همه را به حیرت در میآورد.
روش مصرف جیک این طور بود؛ او، از طریق بوتل خالی نوشابههای گازدار بزرگ که تهش بریده شده بود و آن قسمت پایینی بوتل را به پوزه خودش میگرفت و قسمت بالایی را به طرف معتاد میگرفت و معتاد هم وقتی دودی را که خودش میگرفت، بعد بازدمش را از طریق همان لولی که در دهانش داشت به داخل بوتل فوت میکرد و این سو هم جیک تمام دود افیونی داخل بوتل را با شدت تمام در ریههای خود فرو میبرد و همین روال ادامه پیدا میکرد تا خوب نشئه شود و هر گاه خوب نشئه میشد، آن وقت هر چه اصرار میکرد آن معتادی که به تا آن لحظه مواد مخدر میداد، دیگر نمیکشید و امتناع میکرد از کشیدن.
جیک، یک سگ معمولی نبود در زیر پل سوخته؛ البته خیلی از سگها بود که در زیر پل سوخته زندگی میکردند و خیلی از معتادان بودند که برای فرار از تنهاییهایی که آن زیر دچارش میشدند و برای این که زندگی معتادگونهی پل سوخته برای شان قابل تحمل شود، یک چوچهسگ را میخریدند و پیش خود نگه میداشتند و او را بزرگ میکردند.
غیر از جیک، من کمتر سگی را دیدم که در زیر پل سوخته بتواند دوام بیاورد و این همه سال معتادگونه در کنار دیگر معتادان پل سوخته زندگی کند و به اعتیاد خود ادامه بدهد. همان چوچهسگهایی که معتادان برای تنهایی خود شان میآوردند تا بزرگ کنند و هر چند که آنها را معتاد میکردند تا وابستگی به معتاد پیدا کنند؛ اما همین که بزرگتر میشدند آن معتاد که صاحبش بود را ترک میکردند و باز آن معتاد تنها میماند.
جیک، صاحبی نداشت و به نام معتادی نبود. او توانسته بود از خود شخصیت مستقل داشته باشد و هر وقت خمار میشد، خیلی راحت میرفت همان بوتلی که برای کشیدنش درست شده بود را میآورد و پیش قیافههای آشنایی از بین آن همه معتاد مینشست و بوتل خود را به پای آن معتاد میزد و به آن معتاد طوری می فهماند که خمار است و چند دودی نیاز دارد تا بکشد و نشئه شود. من ندیده بودم معتادی که دودهای بازدمش را از جیک دریغ کند و در بوتل مخصوص او فوت نکند.
جیک، اگر خمار هیرویین بود، باید داخل بوتل مخصوصش دود هیرویین فوت میکردی و اگر خمار شیشه بود، باید دود شیشه در داخل بوتلش فوت میکردی؛ اگر صد چندان هم زحمت میکشیدی تا بتوانی دودی خلاف میلش در داخل آن بوتل فوت کنی، حاضر نمیشد که بکشد. او بسیار هوشیار و تقریبا برای همه معتادان قابل احترام بود. کسی از معتادان را ندیدم که جیک را مورد آزار و اذیت قرار بدهد.
من هر وقت جیک را میدیدم، به یاد شخصیت سگی که داخل داستان صادق هدایت به نام سگ ولگرد است، افتادم. معتادان میگفتند که جیک، پنج سال است در میان معتادان پل سوخته زندگی میکند و توانسته خود را با شرایط زیر پل سوخته عیار کند.
فقط بگویم که جیک روایتهای بسیاری دارد و ویژگیهای خاصی که بعدها حتما در موردش خواهم نوشت.