موضوعات وبسایت : تست روانشناسی
تست شخیصت شناسی

نامه ای به کودک درون

نویسنده : نازنین رحمانی | زمان انتشار : 04 فروردین 1401 ساعت 16:27

تست شخیصت شناسی

 Mother-Baby_connection-w-MorrinBass.jpg

دخترم، نمی‌دانم درست در این لحظه که این نامه را می‌خوانی دقیقا چند سالت است، اما حدس می‌زنم بیشتر از 6 یا 7 سال نداشته باشی. دخترم حرفهای زیادی دارم برای گفتن و به همان اندازه هم حرف دارم برای نگفتن، اما می نویسم آن قسمتی را که می‌توانم بگویم و می‌توانی درک کنی...

کودکم می فهمم سکوتت را و آن نگاه خیس و پر از نگرانیت را وقتی وادارت می کنم از گذشته‌ها دست بکشی و با آن دستهای کوچکت به دستگیره سفت و سخت و بی رحم آینده‌ها بیاویزی، می‌فهمم بغضت را وقتی هنوز کودکی، هنوز در دلت غوغاییست برای پروانه بودن، هنوز با تمام وجودت می خواهی میان کوچه ها دوان دوان بالا بلندی بازی کنی، آنچنان با عجله از روی پله‌ها بپری که زمین بخوری بدون شرمساری و خجالت از اینکه دیگران به تو بخندند و سر زانوهایت زخم شود و با صدای بلند گریه کنی، لرزش صدایت را می‌فهمم به وقت مریضی زمانی که آقای دکتر  برایت آمپول تجویز می‌کند و تو با تمام وجودت می‌خواهی بزنی زیر گریه و مطب را روی سرت بگذاری، اما وادارت می کنم سکوت کنی و نقش آدم بزرگها را بازی کنی و قوی باشی و وادارت می کنم وانمود کنی از آمپول نمی‌ترسی، می فهممت وقتی اصلا دلت نمی‌خواهد به آینده فکر کنی، اصلا دوست نداری درگیر سختی‌ها و واقعیات شوی، اما من تو را وادار می کنم تمام آرزوهایت را در دلت دفن کنی، و با تمام قدرت حرکت کنی به سمت آینده،‌ می دانم گاهی دلت می‌خواهد سر ظهر قالیچه کوچکت را پهن کنی در کوچه جلوی درب خانه و اسباب بازیهای پلاستیکی ات را، آن اجاق گاز و ماشین لباس شویی و آن قابلمه ها و بشقاب های کوچکت را بچینی روی آن  و تنهای تنها برای خودت خاله بازی کنی، درکت می کنم وقتی بعد از ظهرها از پشت پنجره با حسرت به کودکان همسایه نگاه می کنی، وقتی دارند بازی می کنند و من آن شبنم ها را در عمق نگاهت می‌بینم،  ببخش مرا برای تمام لحظاتی که در نزدیکی خانه دختران هم سن و سال تو لی لی بازی می‌کنند و من دستت را محکم می فشارم و با خودم می کشانمت تا پر نکشی به سویشان و می دانم که چقدر دلت می‌خواهد در آن لحظه با آن ها هم بازی شوی. من با تمام وجودم می دانم تو هنوز سیر نشده ای از کودک بودن، از جیغ کشیدن و از بی محابا خندیدن و البته گریه کردن با صدای بلند. من حنجره لرزان و اشکهای پنهانت را  تمام روزهای اول مهرمی‌بینم، وقتی دلت پَر می کشد برای رفتن به مدرسه، برای آن شب قبل از شروع مدرسه که تا صبح از هیجان خوابت نمی برد اما باز من بی رحمانه تو را با این واقعیت روبرو می کنم که دیگر هیچ یک از مدرسه های دنیا جایی برای تو ندارند.

pftqcr0ue1bgb8xk9xau.jpg

 ببخش اگر سالهاست وادارت کرده ام از همه قوی تر باشی، من را ببخش که با این کارم باعث شده ام همیشه دیگران هم توقعشان از تو بیش از تواناییت باشد، من را ببخش به این خاطر که زمانه وادارم کرد تا این همه تو را تحت فشار قرار دهم، می دانم گاهی واقعا می بُری و می‌خواهی از همه چیز دست بکشی و فقط بنشینی روی زمین و اعتراف کنی که دیگر توانی نداری برای ادامه، می‌دانم گاهی دوست داری فریاد بزنی اما فقط و فقط به خاطر من مجبوری تحمل کنی و ادامه دهی،

 ببخش که  مجبور بودی و احتمالا خواهی بود تا همیشه بزرگتر از سنت باشی...

کودکم  ببخش مرا اگر  مادر خوبی برایت نبودم،  ببخش به خاطر اینکه  همه این ها را می دانم اما کاری از دستم بر نمی آید.

ببخش اگر مجبوری به خاطر من تمام غرایز و احساساتت را پایمال کنی،

و ببخش برای تمام جبرهای زندگی که می دانم که می دانی مقصرش من نبودم و نیستم.

 حدودا یکسال پیش و شاید پیشتر از اون لی لا من رو دعوت کرد به شرکت در این بازی، اما این همه زمان برد تا جسارت این رو پیدا کنم تا با کودک درونم حرف بزنم...

پی نوشت: به خدا من دیوانه نیستم...

بعدا نوشت: شاید هم هستم دیگر نمی دانم!!!!!

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر